که چی ؟ که بمانم دویست سال، به ظلم و تباهی نظر کنم


که هی همه روزم به شب رسد، که هی همه شب را سحر کنم

که هی سحر از پشت شیشه ها، دهن کجی ی آفتاب را


ببینم و با نفرتی غلیظ ، نگاه به روزی دگر کنم

نبرده به لب چای تلخ را ، دوباره کلنجار پیچ و موج


که قصهٔ دیوان بلخ را ، دوباره مرور از خبر کنم

قفس ، همه دنیا قفس ، قفس ، هوای گریزم به سر زند


دوباره قبا را به تن کشم ، دوباره لچک را به سر کنم

کجا ؟ به خیابان؟ نه؟ کجا؟ میان فساد و جمود و دود


که در غم هر بود یا نبود ، ز دست ستم شکوه سر کنم

اگر چه مرا خوانده اید باز ، ولی همه یاران به محنتند


گذارمشان در بلای سخت ، که چی ؟ که نشاطی دگر کنم

که چی ؟ که پزشکان خوبتان، دوباره مرا چاره یی کنند


خطر کنم و جامه دان به دست ، دوباره هوای سفر کنم

بیایم و این قلب نو شود، بیایم و این چشم بی غبار


بیایم و در جمعتان ز شعر ، دوباره به پا شور و شرکنم

ولی نه چنان در غبار برف ، فرو شده ام تا برون شوم


گمان نکنم زین بلای ژرف ، سری به سلامت به در کنم

رفیق قدیمم ، عزیز من ، به خواب زمستان رهام کن


مگر به مدارای غفلتی ، روان و تن آسوده تر کنم

اگر به عصب های خشک من ، نسیم بهاری گذر کند


به رویش سبز جوانه ها ، بود که تنی بارور کنم